پزشك بینام و نشان، اين بار با اقدام خداپسندانهاش نه يك بيمار، كه به يك اسير دربند، زندگی بخشيد. داماد جوان همانند روزها و شبهای چند ماه گذشته كنج سلول تنهایی كز كرده و به یاد خاطرات خوش و شیرین زندگی مشترك و بیتجربگیاش اشك میریخت كه ناگهان یكی از همبندیهایش نفسزنان خود را به او رساند و گفت: «پسر مگه نمیشنوی. از بلندگوی زندان تو را صدا میزنند.»
دقایقی بعد مرد زندانی بیخبر از همه جا با عجله خود را به اتاق افسر نگهبان رساند. «من مرتضی ... هستم. مرا صدا زدید.
براي نمايش ادامه اين مطلب بايد عضو شويد !
اگر قبلا ثبت نام کرديد ميتوانيد از فرم زير وارد شويد و مطلب رو مشاهده نماييد !