مادری گوش فرزندش را گرفته کشان کشان با خود می برد . مردی را دید که از روبرو می آمد به آن مرد گفت کودکم را دعوا کنید او حرف مرا گوش نمی دهد پسرک مات و مبهوت به سیمای مردانه و استوار مرد می نگریست اشکهایش زیر چشمانش حلقه زده بود لباسی کهنه بر تن داشت و کفش در پایش نبود، انگشتان پاهایش در زیر لایه ایی از خاک پنهان بود . مرد نشست و دست پسر را گرفت به چشمان کودک خیره شد و سرش را کنار گوش کودک آورد و چیزی گفت . کودک هم چیزی آهسته به او گفت و مرد خندید و با سر چیزی اشاره کرد تبسمی دلنشین بر لب کودک نشست، مادر به مرد گفت شما به جای دعوا کردن او، می خندانیدش، نمی دانید چه آتشپاره ایی است . زندگیم را سیاه کرده از صبح تا شب دنبالش هستم و از روی دیوار، پشت بام همسایه و بازار پیدایش می کنم . مرد به چشمان کودک نگاه می کرد و کودک لبانش به خنده باز شده بود . کم کم مادر داشت از عصبانیتش فوران می کرد که دید اشک برگونه مردانه مرد می لغزد مات و مبهوت شد مرد دستش را بالا آورد ناگاه چند افسر نظامی جلو آمدند به آنها گفت نیازهایشان را برطرف سازید . و بدون آن که سرش را برگرداند، رفت ....
زن از کودکش پرسید آن مرد در گوشت چه گفت ؟
اگر قبلا ثبت نام کرديد ميتوانيد از فرم زير وارد شويد و مطلب رو مشاهده نماييد !