ديروز شيطان را ديدم. در حوالي ميدان بساطش را پهن کرده بود؛ فريب
ميفروخت. مردم دورش جمع شده بودند، هياهو ميکردند و هول ميزدند و
بيشتر ميخواستند. توي بساطش همه چيز بود: غرور، حرص،دروغ و خيانت،
جاهطلبي و ... هر کس چيزي ميخريد و در ازايش چيزي ميداد. بعضيها
تکهاي از قلبشان را ميدادند و بعضي پارهاي از روحشان را. بعضيها
ايمانشان را ميدادند و بعضي آزادگيشان را. شيطان ميخنديد و دهانش بوي
گند جهنم ميداد. حالم را به هم ميزد. دلم ميخواست همه نفرتم را توي
صورتش تف کنم.
براي نمايش ادامه اين مطلب بايد عضو شويد !
اگر قبلا ثبت نام کرديد ميتوانيد از فرم زير وارد شويد و مطلب رو مشاهده نماييد !