زن جوان، کودک یکیدو سالهای را به بغل دارد و دست کودک ۶-۵ سالهای را هم در دست و کنار خیابان منتظر است.
با آنکه خودروام به مسافرکشی نمیخورد به ناگاه دست بلند میکند. سرعتم را کم میکنم.
- هفت حوض؟
در صدایش نوعی التماس یا درماندگی یا خستگی یا چیزی شبیه آن را حس میکنم. میایستم. در آینه دخترک را میبینم که شادمان دست از دست مادر میکشد و به سوی خودرو ایستاده میدود، درب جلو را باز میکند و خودش را میکشد تو!
در یک نگاه مجموعهای از زیباییها و معصومیتهای یک دختر شرقی را در او میبینم: موهای مشکی و بلند، ابروان پهن، چشمانی مشکی و براق و معصومیتی که نمیتوان نوشت.
مادر هم، تن خستهاش را به زور با فرزند کوچک و کیف به ظاهر سنگینش به صندلی عقب میکشد و راه میافتیم.
یک ربعی در ترافیک عجیب عصرگاهی و سکوت مطلق میگذرد. بوی خستگی همهجا پیچیده.
براي نمايش ادامه اين مطلب بايد عضو شويد !
اگر قبلا ثبت نام کرديد ميتوانيد از فرم زير وارد شويد و مطلب رو مشاهده نماييد !