آخر شب وقتي كنار منصور دراز كشيدم، گفت:
- بيست روزه بيچاره م كردي، حالا غير از يه ماه قبلش. اصلا ازت انتظار نداشتم.
- منم ازت انتظار نداشتم.
- خب ازت مي ترسيدم كه دروغ گفتم.
- مگه من لولو خورخوره ام؟ اگه مي گفتي مي خوام برم مشكل فرهان رو حل كنم، مي كشتمت؟
- فرهان قسمم داده بود نگم، وگرنه مي دوني كه طاقت دوري تو ندارم و مي گفتم.
- منم طاقت دوري تو ندارم، با اينكه خيلي ازت متنفر شده بودم، ولي هوست رو مي كردم.
- مگه من هوس انگيزم خانمي؟
- بله.
- فداي اون صداقتت بشم.
و بوسه به گونه ام زد و ادامه داد:
- حالا اين ناز نازي كي به دنيا مياد؟
- هشت ماه ديگه، يعني حدودا اواسط ارديبهشت.
- براي تشريف فرماييش لحظه شماري مي كنم. ديدي نذاشتم بري؟
- پس مخصوصا اين كار رو كردي. ولي من كه رفتم.
- اين فسقلي باعث شد برگردي. ترفند خوبي زدم.
- نكنه با اومدنش منو از ياد ببري منصور.
- اون وقت هم همسرم هستي، هم مادر بچه م، پس دو برابر دوستت دارم.
- منم همين طور. مي دوني منصور، اين آرزوي گيتي بود كه ازت بچه داشته باشه. مي گفت افتخار مي كنم پدر فرزندم منصوره. ولي خب عمرش به دنيا نبود. احساس مي كنم فرزند اونو تو وجودم پرورش مي دم. ديشب خواب ديدم گيتي مي گه مي خوام برم پيش بچه هام، يعني بچه منو بچه خودش مي دونه. يكي هم خودش داشت مي شه دو تا، براي همين جمع بسته.
براي نمايش ادامه اين مطلب بايد عضو شويد !
اگر قبلا ثبت نام کرديد ميتوانيد از فرم زير وارد شويد و مطلب رو مشاهده نماييد !